• وبلاگ : عرشياي مشرقي
  • يادداشت : ماست بادمجان
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + golsarayshab 
    يه بابايي خواست بره مسافرت،يه دختر مجردي هم داشت؛ با خودش گفت: دخترم رو مي برم نزد امين مردم شهر و ميرم مسافرت و برمي گردم…
    دخترشو برد پيش شيخ و ماجرا را براش توضيح داد و شيخ هم قبول کرد و رفت...
    شب شد و دختر ديد شيخ بستر دختر و بغل بستر خودش آماده کرد و خواست که بخوابد،دختر با زحمت تونست از دست شيخ فرار کند ،هوا خيلي سرد بود، دختر بعد از فرار هيچ لباس گرمي بر تن نداشت، توي راه ديد که چند نفر دور آتيش جمع شدند… و دارند مشروب مي خورند و حسابي مست کردند.
    با خودش گفت، " اون شيخ بود مي خواست باهام اون کارو بکنه "اينا که مست هستند، جاي خود دارند. يکي از مست ها دختر و ديد و به دوستاش گفت که سرتون به کار خودتون باشه، توي اين صحبت ها دختر از شدت خستگي و سرما از حال ميره و مي افته.
    يکي از مست ها ميره دختر و بغل ميکنه و مياره بغل آتيش تا گرم شه،يه کم بعد که دختر به هوش مياد مي بينه که سالم و گرم هست و اونا دارند کار خودشونو ميکنن.!
    ميگه : يه پيک هم واسه من بريزين؛ مي خوره و اين شعر رو ميگه :

    از قضا روزي اگر حاکم اين شهر شدم
    خون صد شيخ به يک مست فدا خواهم کرد
    ترک تسبيح و دعا خواهم کرد
    وسط کعبه دو ميخانه بنا خواهم کرد
    تا نگويندکه مستان ز خدا بي خبرند!
    <\/h6>
    پاسخ

    :)